دوچرخهای برمیداریم تا چند ساعت مانده تا غروب در روستایی در میانمار را با رکاب زدن کشف کنیم. نقشه را نگاه میکنیم و مسیری را انتخاب میکنیم که چند ساعتی راه کنار رودخانه تا دریاچهی منطقه است و بعد با چند دقیقه رکاب زدن از کنار دکههای میوه و سبزیجات فروشی و غذاخوریهای محلی میگذریم و از روستا خارج میشویم. از اینجای راه به بعد نور اریب خورشید است روی آسفالت و درختان موز و پاپایا بر جاده، رهگذران محلی وکشاورزان در زمینهای زراعی پر از گلهای آفتابگردان و درختان انگور.
در راه به این فکر میکنم این چندمین روستا و طبیعتیه که من توش رکاب زدم و از کنار زندگی مردم محلی گذشتم و فکر میکنم به اتفاقی که باعث شده زندگی شانس این رو به من داده که بتونم این گوشه از دنیا رو ببینم و با زندگی خودم تلفیق کنم. بعد با گذشتن دخترک بومی سوار بر دوچرخه و سبدی پر از سبزیجات از کنارم، فکر میکنم زندگی چه شکلی بود اگر من در روستایی در میانمار به دنیا میامدم. اگه در تهران در روزهای جنگ قرعه به نام تولد من نمیافتاد کجا بودم؟ به جای در هفتسالگی با مقعنه سفید کج به مدرسهای در تهران رفتن، یک بچه آلمانی میشدم که صبح به صبح با اتوبوسهای مدرسه از خانوادهام در جنگلهای سیاه جدا میشدم و کریسمس ها منتظر بابانوئل بودم؟ بچه زنی میشدم در کوبا که شاد و خندان با آهنگهای لاتین میرقصیدم و از دنیای پر ررق و برق خبر نداشتم و مادرم کارش پیچیدن برگهای سیگار بود؟ یا در بنگلادش، لباسهای رنگی میپوشیدم و با شال بلند و پا در خاکیها میدویدم؟ چقدر امکان داشت دختر یک خانواده آمریکایی میشدم در نیویورک؟ یا شاید دختری درسخوان با عینک ته استکانی در چین؟ بالاخره درصد افتادم در چین با این جمعیت بیشتر از هر کشور دیگر بود. کمی هم تلاش کنم میتوانم سوری یا مصری باشم، با جثه کوچک، مقعنه رنگی به سر ولی دامن و شلوارک به تن. یا رنگین پوشی میشدم در مرکز آفریقا که هیچ وقت برف ندیدهم و با اینکه زبانم فرانسویست هیچ از دنیای خارج از کشورم نمیدانم. یا شاید دخترکی در ایتالیا میشدم در یکی از خانههای زیر شیروانی فلورانس؟ یا چرا راه دور، دختر راهبی میشدم ساکن همین روستا در میانمار؟
هر کدام از اینها اگر بودم، بزرگ که میشدم راهم به روستایی در ایران میافتاد، آن هم با دوچرخه قرضی و همسفری با زبان مشترک، مثل من خسته از رکاب چند ساعته ولی پر از هیجان؟
درباره این سایت